روز 9 دی 91 ادیب زنگ زده بود به شیدا که فردا امتحان عملی دارید........بعدشم شیدا به من خبر داد.... 
زنگ زدم به مریم......هوس کردم واسه جشنش بترکونم.......خواستم ببینم در چه حال و روزیه و چه اتفاقایی قراره بیفته.....که گفت همه چی موکول میشه به تابستون.......
یهویی دلم هوای سپیده رو کرد..... یادم افتاد 5 مین مکالمه از طرحی که زده بودم مونده گفتم بذار نمونه فاسد شه.....باهاش حرف زدمو قضیه فردا رو هم بهش گفتم.....
زینب: فردا میام.....توأم میای؟ مثله اون سری....
سپیده: ببینم چی میشه.....قول نمیدم بهت.....
حالا هی از من اصرار هی از اون انکار......
فردا صبحش پدر با بردن کلیدای در، دسته گل به آب داده بود.......عصبی شده بودم اما گفتم بذار این حس رو هم تجربه کنم.....
رسیدم سر قرار و بقیه مسیرو با شیدا بودم.......15 مین دیر رسیدیم......به طور خیلی مصمم گفتن که دیگه اجازه آزمون دادن نداریم......حالا کلی خواهش و التماس کردیم تا اجازه دادن.......ساعت تقریبا 10:50 بود که تموم شد.....
اومدیم بیرون و زنگ زدم به سپیده.....رفتیم که یه جایی بهم برسیم.......
11:09 همدیگرو دیدیم.......تیپ سپیده سپید و سیاه بود....... این دیدارمون بعد از 36 روز بود......
هوا به معنای واقعی سرد بود......کاش اونجا خیابون نبود......یا کاش مثله خیابونای استامبول بود...
بوس بوس بوس.......این 3 تا رو نثاره هم کردیم و به راه خودمون ادامه دادیم.....در طی اون مسیر و تا یه مدت کوتاهی که شیدا هم همراه ما بود گفتمان کردیم و خندیدیم....عاطفه مسیجت خیلی زیبا بود....ما که همو میبینیم بالاخره.......بعد از اینکه شیدا رفت......ما هم رفتیم که بین دو گزینه سفره خونه و کافی شاپ یکیشو انتخاب کنیم........هوس قلیون کرده بودم....
اما مسیر نزدیک رو ترجیح دادم و دست عشقموگرفتمو رفتیم کافی شاپ.....کافی شاپ هم مثله اتوبوس صبح ماله بابام بود......قابل توجه شیدا......
11:30 بود که نشستیم رو صندلی.....منو رو نگاه کردم......ای کاش قلیونم داشت......
دو تا قهوه با کوپ شکلات.......
یارو هی میگفت خانم 3 تاشو با هم بیارم؟؟ من نمیگرفتم این چی میگه.....هی میگفت عجله دارید؟؟؟ منتظر کسی هستید؟؟؟ با خودم میگفتم خدایا این مرده چرا چرتو پرت میگه آخه....
تو ذهنم کوپ شکلات و با هات چاکلت اشتباه گرفته بودم....سپیده هم نگفت نکن این کارو.....حالا بعدش میگفت من که بهت گفتم......اما زمزمه کردن تو دل چه فایده ای داره........وای بعد از اینکه سفارشمون اومد.....ما فقط میخندیدیم......من که تا عمر دارم اون صحنه یادم نمیره......یه نگاه به قهوه مینداختیم یه نگاه به اون کوپ شکلات... داغی قهوه و از یه طرفم سردی اون بستنی ...نمیدونم ولی اون روز خیلی شبیه پت و مت شده بودیم.....خیلی با کلاس شروع کردیم این سوتی هامونو میل کنیم.....خب حالا سوتی هام.....هرکاری کردم نتونستم قهوه رو بخورم......سپیده میگفت زینب باور کن یارو رفته اون پشت داره به ما میخنده......رفتیم سراغ کوپ شکلات......یه قاشق من یه قاشق سپیده.....درسته که هوا واقعا سرد بود ولی اونجا گرم بود......اصلا ما منتظر کسی بودیم و اون کوپ شکلات ماله اون بود که نیومد و ما مجبور شدیم بزنیم تو رگ........باید یه جوری جمش میکردیم دیگه.......
زینب: سپیده آروم بخور یخ نزنی.....
بعداز اینکه اونم تموم شد صحبت کردیم.....
تا 12:50 اونجا بودیم.....
من که خیلی دلم میخواست ، سپیده رو نمیدونم......به یه زنگ تفریح واسه آروم شدن افکارم بعد از اون یه ماه احتیاج داشتم.....
از کافی شاپ اومدیم بیرون و یه نیم ساعتی هم تو اون دو تا خیابون چرخ زدیم......
پنکک إتود.......
سپیده یه چن تیکه خرید کرد.......
قدم زنان رفتیم به سمت خداحافظی.......بوس بوس بوس.......
سپیده : شد 6 تا......
فوق العاده لطف کردی آبجی سپیده که اومدی ......شدیدا دوستت دارم.....
نظرات شما عزیزان: